در یکی از بنادر جنوب صیادی (بندرمقام) به نام عاشور بزرگترین مروارید را صید میکند. سودجویان و دلالهای مروارید درصددند تا مروارید را از چنگ او درآورند. بین عاشور و دلالها نزاع سختی درمیگیرد. عاشور ناخواسته یکی از آنها را به قتل میرساند و به همراه همسر و فرزندش میگریزد. دلالهای مروارید با اجیر کردن فردی به تعقیب او میپردازند. اهالی روستای ساحلی بندرمقام ابتدا با عاشور همدردی میکنند و سپس همراه او ضد باند دلالان و سودجویان میشورند.
ایران
شرکت هگ متوجه مقدار زیادی هروئین پنهان شده در یک کامیون میشود. ریشه این داستان به یک سناتور میرسد که به طور ظاهری در دادگاه تحت پیگرد قانونی است.
بعد اینکه نصرالله مددی تمام پولش را برای خرید قطعهزمینی که قبلاً به فرد دیگری فروخته شده بود، خرج میکند، با مشکلات مالی مواجه میشود. برای حل مشکلات مالیاش، تصمیم میگیرد که به جای قربانی بودن، خود به عامل کلاهبرداری تبدیل شود. او با یک جفت مجرم همکاری کرده و کسبوکار کلاهبرداری را شروع میکند که در آن یک تاکسی زرد را به خریداران مختلف میفروشد و سپس آن را از آنها دزدیده و دوباره میفروشد. در نمایشی جذاب از طبیعت انسانی، «زرد کاناری» نصرالله را از طریق فراز و نشیبهای تجربه دوگانهاش در دنیای جرم دنبال میکند. اما آیا این همه به زندگی بهتری برای خانوادهاش که به آن امید دارد، منجر خواهد شد؟
مردی به نام عزیز برای تملک و فروش مایملک پدری خود به کشور بازمیگردد. اما با آتیه دختری که قبل از سفر به او علاقه داشته روبرو میشود. در این میان اتفاقاتی رخ میدهد که غیرقابل پیش بینی است.
حسن به خاطر بیکاری به هر کاری حتی دزدی دست می زند تا اینکه دایی او برایش چند محل مختلف کار پیدا می کند اما حسن سر هیچ کاری دوام نمی آورد تا اینکه بالاخره حسن به عنوان شاگرد حجره ی حاجی به کار مشغول می شود و ...
مسیح سه پنج رانندهٔ یکی از تریلیهایی که محمولهٔ بزرگ مواد مخدر و اسکناسهای تقلبی را حمل میکند توسط پلیس شناسایی و در درگیری زخمی میشود و در بیمارستان بستری میگردد. حاج احمد مأمور آگاهی دوست زمان جوانی مسیح او را میشناسد و از او میخواهد که اطلاعات لازم را از تشکیلات قاچاقچیان به پلیس بدهد. اما او حاضر به همکاری نمیشود و زمانیکه توسط قاچاقچیان در مییابد همسر و فرزندش در دام آنها هستند، مصمم تر میشود تا
روایت عاشقانه ای در روزهای پرتنش تهران در دهه 30 است که با کودتای سیاه آغاز می شود و با اثر حوادث کودتا بر زندگی شخصیت ها، اوج می گیرد.
هیچ وقت یه ایرانی رو تهدید نکن،حتی تو تگزاس!
گلسا دختری ۱۶ ساله است که به همراه خانوادهاش در شهری کوچک در اطراف تهران زندگی میکند. او بیشتر اوقات خود را با گروهی از دوستانش میگذراند. یک روز آنها تصمیم میگیرند تا دست به اقدامی هیجانانگیز بزنند؛ اقدامی که پیامدهای غیرمنتظرهای در پی خواهد داشت و از کاری صرفاً سرگرمکننده و هیجانانگیز، به دردسری پیچیده تبدیل میشود. اتفاقاتی که رخ میدهد، از اساس دیدگاه گلسا نسبت به زندگی را تغییر میدهد
یک استاد جوان دانشگاه که زندگی آرام و منزوی دارد و وقت خود را با خواندن و تدریس ادبیات پر میکند، با دختری جوان آشنا میشود که مسیر زندگی خود را به خاطر مردی که دوستش دارد، تغییر داده است. او قول داده است که در چهار شب متوالی، دقیقاً یک سال پس از آخرین دیدارشان، در مکانی مشخص با محبوبش ملاقات کند. برخورد استاد جوان با این دختر پرشور در طی این چهار شب، تغییرات قابلتوجهی در زندگی و باورهای هر دوی آنها ایجاد میکند. اکنون مفاهیمی مانند عشق، ادبیات و انتظار برای آنها معنای جدیدی پیدا کرده است.
من از حکایت عشق تو بس کنم، هیهات! فیلمی اپیزودیک با موضوعات اجتماعی و مفاهیم عاشورایی است.
آمریکاییها زبالههای اتمی را که دریکی از روستاهای استان خراسان مدفون شدهاست منفجر میکنند. در نتیجه تشعشعات شیمیایی ناشی از انفجار چوپان جوانی بنام محمد به بیماری مرموزی مبتلا میشود و
وقایع فیلم در دهه 1980 در شهر تهران جریان دارد. فیلم ماجرای مادر جوانی به نام شیده و دختر خردسال او درسا میباشد که در غیاب پدر خانواده که پزشک جبهه جنگ است، خانهشان مورد تسخیر یک نیروی شیطانی قرار میگیرد و آنها را وحشت زده میکند...